سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در اسلام، هیچ کاری نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـمحبوب تر و ارجمندتر از تشکیل خانواده نیست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 95 مرداد 30 , ساعت 5:32 صبح

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  مقاله در مورد سعادت در فلسفه اخلاق word دارای 28 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله در مورد سعادت در فلسفه اخلاق word   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله در مورد سعادت در فلسفه اخلاق word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله در مورد سعادت در فلسفه اخلاق word :

سعادت در فلسفه اخلاق
یکى از مفاهیم مهم در اخلاق و فلسفه‏اخلاق، مفهوم سعادت است. واژه سعادت که‏در زبان انگلیسى با و در لاتین با eudaimonia به آن اشاره مى‏شود از دیربازنقشى اساسى در اخلاق و فلسفه اخلاق داشته‏است مکاتب مختلف یونان باستان هر یک‏بگونه‏اى خاص این مفهوم را در نظام اخلاقى‏خود جاى داده و کارکردى ویژه براى آن در نظرگرفته‏اند. در نظام اخلاقى اسلام نیز مفهوم‏سعادت‏مفهومى‏کلیدى ومحورى‏است‏که‏هرچندتشابهات بسیارى با دیگر مفاهیم این واژه درنظریه‏هاى اخلاقى گذشته دارد

ولى تفاوتى‏بزرگ نیز دارد که سبب شده تا فلسفه اخلاق‏اسلامى از این حیث نیز ویژگى خاص و ممتازداشته باشد. در این نوشتار سعى شده با سیرى‏گذرا در آثار فلاسفه یونان، خصوصا سقراط،افلاطون، ارسطو، زنون، اپیکور و آثار برخى ازاندیشمندان اسلامى دیدى اجمالى نسبت‏به‏جایگاه سعادت در دو فلسفه اخلاق یونان واسلام فراهم آید. شایان ذکر است که غرض این‏نوشتار نقد و تحلیل آراء این بزرگان در این‏زمینه نیست و آنچه مى‏تواند موجب بصیرت‏بیشترى در مورد جایگاه مفهوم سعادت درفلسفه اخلاق شود بررسى پیشینه این مفهوم درسنت مسیحى و در آراء متفکران غربى مثل‏هابز، لاک و خصوصا کانت است.

بحث‏خود در مورد سعادت را با ذکر دوپیش فرض آغاز مى‏کنیم که پذیرش آنها براى‏اعتقاد به سعادت به عنوان غایت نهایى افعال‏آدمى لازم است. پیش فرض نخست آنکه افعال‏انسان داراى غایت است و پیش فرض دوم‏آنکه غایت تمام افعال انسانها واحد است. به‏نظر مى‏رسد براى قایل‏شدن به سعادت بعنوان‏غایت نهایى فعل اخلاقى چاره‏اى جز پذیرش‏این دو پیش‏فرض نیست. زیرا اگر کسى معتقدباشد که افعال انسان غایتى ندارد،

یا آنکه غایت‏دارد ولى این غایت واحد نیست دیگرنمى‏تواند قائل شود که سعادت تنها غایت‏نهایى افعال اخلاقى انسان است مگر آنگونه که‏بعدا ذکر خواهیم کرد سعادت را امرى داراى‏مراتب بداند که هر مرتبه خود یک غایت است. از این روست که مى‏بینیم ارسطو اول در صدداثبات غایتمند بودن افعال و سپس اثبات‏وحدت این غایت‏بود. او براى تبیین این امرمى‏گفت: هر حرکتى و هر فعلى و من جمله‏افعال انسان غایتى دارد. فعل ارادى عبارت‏است از چیزى که متعلق خواست انسان است‏و فعل اختیارى یعنى چیزى که هم متعلق‏خواست انسان و هم متعلق توانایى اوست.

مثلا براى شخصى رسیدن به قله کوهى‏غایت نهایى در حرکت‏خویش است. این‏غایت متعلق خواست اوست ولى براى رسیدن‏به این غایت داشتن جسمى ورزیده لازم است‏و براى داشتن جسمى ورزیده بدنى سالم، وبراى بدنى سالم، غذا و براى غذا داشتن پول وبراى تحصیل پول کارکردن لازم است که این‏فعل اخیر در توانایى اوست و آنرا اختیارمى‏کند.) او بعد از این مرحله مى‏گفت: تمام‏افعال انسان غایتى واحد دارند و این غایت‏واحد که هر غایت دیگرى براى رسیدن به آن‏است همان‏غایت قصوى‏یعنى‏سعادت‏است. این‏مطلب که هرچیزى غایتى‏دارد وهر فعل انسانى‏غایتمند است تقریبا از پذیرش عام برخورداراست اما اینکه همه‏انسانها غایتى واحد دارندمورد بحث و تردید واقع شده است و بعضى‏معتقدندکه‏درکلام‏ارسطو مغالطه‏واضحى وجوددارد و مانند این است که گفته شود هر گاوى‏یک سر دارد پس تمام گاوها یک سر دارند. (1)

مناسب است در اینجا به مشکل آن دسته‏از نظریه‏هاى اخلاقى که غیر غایت‏گرایند اشاره‏شود. به یک لحاظ فیلسوفان اخلاق به دودسته کلى غایت‏گرا و وظیفه‏گرا تقسیم شده‏اند.غایت‏گرایان معتقدند که هر کارى را باید باتوجه به نتیجه‏اش انجام داد. اگر نتیجه کارى‏خوب بود خواه براى خود شخص، خواه براى‏گروهى، یا براى عموم مطابق با شاخه‏هاى‏مختلف غایت‏گروى آن کار را باید انجام داد ودر غیر این صورت نباید انجام داد و براى‏خوبى نیز معانى متفاوتى در نظر گرفته‏اند مثل‏لذت، قدرت، معرفت، تحقق کمالات نفس. برطبق نتیجه‏گروى قائل‏شدن به سعادت بعنوان‏نتیجه نهایى اعمال امرى معقول است

. اماوظیفه گرایانى که معتقداند عامل اخلاقى بایدفعل را فقط بخاطر خود فعل و یا از آن رو که‏وظیفه اوست انجام دهد، خواه این وظیفه راعقل تعیین کرده باشد یا وحى یا عرف، و نتایج‏عمل اصلا در انجام‏دادن یا انجام‏ندادن آن تاثیرندارد، مشکل بتوانند سعادت را بعنوان غایت‏قصواى فعل اخلاقى توجیه کنند. کسانى مثل‏کانت که نمونه بارز وظیفه‏گروى در اخلاق‏است‏تصریح کرده‏اند که تنها عملى ارزش اخلاقى‏دارد که فقط و فقط از روى وظیفه انجام شود ودخالت هر انگیزه دیگرى در عمل، حتى‏رسیدن به سعادت، سبب مى‏شود تا عمل‏ارزش اخلاقى نداشته باشد.

نظام اخلاقى‏اى که‏کانت ارائه مى‏کند در صدد است تا هر گونه‏نتیجه‏گروى یا مصلحت اندیشى را از حوزه‏اخلاق بیرون کند. ولى آیا اساسا وظیفه‏گرائى‏مطلق ممکن است‏یا نه؟ آیا ممکن است دروراء انجام وظیفه هیچ امر دیگرى در نظرنباشد؟ این سؤالى است که هم آندسته ازمکاتب غربى که مطلقا وظیفه‏گرایند و هم‏آندسته از متفکران اسلامى که معتقد به اصالت‏تکلیف‏اند باید به آن پاسخ گویند.
به هر روى پس از ذکر این دو پیش فرض‏بحث را به اختصار با ذکر آراء برخى فلاسفه‏یونان در مورد سعادت ادامه مى‏دهیم. لازم به‏ذکر است که چون بحث از مفهوم سعادت‏عمدتا با سه مفهوم لذت، فضیلت و حکمت‏به‏هم آمیخته است، از این‏رو ما نیز به رابطه‏سعادت با هر یک این سه مفهوم در دیدگاه‏فلاسفه مذکور بطور مجزا اشاره مى‏کنیم.

سقراط
سقراط مى‏گفت: فضیلت‏باید خوب و سودمندباشد. تهور و بى‏پروائى صرف، شجاعت نیست‏زیرا گاهى مستلزم کارى خطرناک و احمقانه‏است که نه خوب است و نه سودمند. او درباب فضیلت معتقد بود که فضیلت‏باید شامل‏معرفت و آگاهى باشد و بدون آگاهى نمى‏توان‏چیزى را که خوب و سودمند است انتخاب کردو از چیزى که “شر” و “پلید” است اجتناب‏نمود. از دید او هر فضیلتى با شناخت ومعرفت “خیر” و “شر” یکى است.

بدین‏سان اوتمام فضایل را واقعا با یک معرفت‏برابر مى‏داند(وحدت فضیلت) و از این اشکال که هرفضیلتى با معرفت‏خیر و شر برابر نیست وممکن است‏شخصى بداند فعلى فضیلت است‏اما به آن عمل نکند با نگرشى خودگرایانه -روانشناختى پاسخ مى‏گوید و این احتمال را که‏شخصى فعلى را فضیلت‏بداند ولى بدان عمل‏نکند رد کرده و مى‏گوید همه ما خواهان‏سعادت خود هستیم و هر کارى را بخاطرسعادت خود انجام مى‏دهیم و چون فضیلت‏براى سعادت شرط لازم و کافى است پس‏ممکن نیست که کارى را فضیلت‏بدانیم و درعین حال آنرا انجام ندهیم. (2) به نظر او فقط درصورتى انسان سعادتمند است که با فضیلت‏باشد و در صورتى با فضیلت است که معرفت‏و شناخت داشته باشد.

او خطاکار بودن انسان‏را بخاطر خطاى در شناخت‏خیر و فضیلت‏واقعى مى‏دانست نه عاملى دیگر. اما آیافضیلت‏براى سعادت کافى است؟ پاسخ‏سقراط مثبت است. او چنین استدلال مى‏کندکه، چون فضیلت‏براى استفاده درست از تمام‏«خیرات متعارف‏» (سلامتى، ثروت، قدرت ;)کافى است، پس براى سعادت نیز کافى است وبه همین خاطر خیرات متعارف در نزد او واقعاخیر نیستند. پیش فرض استدلال او این است‏که هیچ سطح خاصى از«خیرات متعارف‏» براى‏سعادت ضرورى نیست‏بلکه «خیرات‏متعارف‏» وسیله رسیدن به سعادت‏اند. او این‏مطلب را که سعادت غایت نهایى انسان است وانسان هر چیز دیگرى را بخاطر سعادت‏مى‏خواهد، بدیهى دانسته و مى‏گوید: سعادت‏تنها غایتى است که دیگر سؤال بردار نیست که‏سعادت را به خاطر چه مى‏خواهى؟

سقراط درکتاب پروتاگوراس، (Protagoras) سعادت را با بیشترین غلبه لذت بر درد و رنج‏برابر دانسته و خوبى و بدى افعال را با میزان‏لذتى که تولید مى‏کنند مربوط ساخته است ومى‏گوید چون ماتصور مى‏کنیم مثلا فعل‏الف درمجموع لذت‏بیشترى تولیدمى‏کندتا فعل‏ب مى‏گوئیم فعل الف بهتر است. کسانى درچالش‏باسقراطگفته‏اندقضیه‏برعکس‏است؟شایداینکه ما فعل الف را لذت‏بخش مى‏یابیم بخاطراین است که فکر مى‏کنیم فعل الف خوب‏است. این اشکال مبتنى بر این پیش‏فرض است‏که “خوب” را مفهوم عینى بدانیم که ملاک‏ارزشمندى هر چیز دیگرى از جمله لذت است.

در کتاب گرگیاس، (Gorgius) سقراطمفهومى از سعادت ارائه مى‏کند که شامل دوادعا است. الف: اگر امیال خود را ارضاء کنیم‏سعادتمندیم. ب: وقتى که امیال خود را به‏سوى منابع در دسترسى که آنها را ارضاء مى‏کندسوق مى‏دهیم سعادتمندیم. او ادعاى دوم رابراى نشان‏دادن اینکه ادعاى اول چگونه عملى‏مى‏شود آورده است‏بر طبق ادعاى دوم تعدیل‏امیال و جهت دادن آنها به سوى منابع‏ارضاءکننده، خود عین سعادت است، گرچه‏امیال برآورده نشوند. امیال مبین افعال ارادى‏اندو تماما باید عقلانى بوده و متوجه سعادت‏باشند. از این رو سقراط هم احتمال بدکارى وشرارات را رد مى‏کند و هم از گونه‏اى‏خودگروى دفاع مى‏کند زیرا مى‏گوید: هرانسانى در پى سود شخصى خویش است وسود هر انسانى نیز دربردارنده سعادت اوست.او گاهى مى‏گوید زندگى با بدنى بیمار ارزش‏ندارد و به همین صورت زندگى با روحى بیماررا بى‏ارزش مى‏داند، گرچه امیال ارضاء شوند.گویى سعادت را تنها لذت و یا ارضاء امیال‏نمى‏داند بلکه سلامتى را براى سعادت ضرورى‏مى‏داند

زیرا بدون سلامتى استعدادهاى طبیعى‏انسان شکوفا نمى‏شود و به کمال نمى‏رسد. این‏مطلب که برخلاف دید لذت‏گرایانه و نیز مفهوم‏تعدیل امیال است، بر افلاطون، ارسطو ورواقیون تاثیر داشته است. در مجموع شایدبتوان از این اظهارات چنین برداشت کرد که‏سقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشته‏است. 1- لذت 2- تعدیل و ارضاء امیال 3-تحقق کمالات طبیعى‏انسان. روشن‏است که ازمیان‏این سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مى‏توانداین‏ادعاى سقراط راکه فضیلت‏براى سعادت‏کافى است،توجیه کند. زیرااگرسعادت به معناى‏لذت یا به معناى تعدیل و ارضاء و امیال باشددیگرنمى‏توان‏گفت هیچ سطح خاصى‏از خیرات‏متعارف براى سعادت ضرورى نیست. اما اگرسقراط بتواند نشان دهد که افعال فضیلتى‏سبب‏تحقق کمالات‏طبیعى‏انسان‏بعنوان‏سعادت‏اوست، مى‏تواندبراى‏ادعاى خود تاییدى بیاورد.

افلاطون
افلاطون نیز غایت اخلاق را رسیدن به سعادت‏مى‏دانست و سعادت را بالاترین خیر براى‏انسان و بالاترین خیر انسان را بعنوان موجودى‏عاقل و اخلاقى، تربیت، رشد و پرورش صحیح‏و شادى و آسایش متناسب با کل زندگى‏مى‏انگاشت. او براى انسان شرایط و حالاتى رافرض مى‏کرد که شایسته انسان است وقرارگرفتن انسان در این حالات و شرایط راسعادت او مى‏دانست. فضیلت در نزد او ذاتاخوب است، نه آنکه صرفا ابزارى براى رسیدن‏به سعادت باشد و از این رو جزئى از سعادت‏است ولى او برخلاف سقراط فضیلت را براى‏سعادت کافى نمى‏دانست و معتقد بود که‏زشت‏کارى وجود دارد

و حتى انسان با فضیلت‏نیز مرتکب خطا مى‏گردد. زیرا فضیلت مشتمل‏بر چیزى بیش از معرفت و شناخت است لذا«وحدت فضیلت‏» سقراطى را رد مى‏کرد وعلت انتخاب نادرست و زشت‏کارى را تنهاخطاى در اعتقاد و معرفت نمى‏دانست‏بلکه‏معتقد بود که حتى با شناخت و اعتقادى‏درست نیز انسان گاهى خطا و انتخابى نادرست‏مى‏کند و این بخاطر غلبه و قوت امیال وخواسته‏هاى نفس است.

گرچه افلاطون‏نمى‏پذیرد که فضیلت‏براى سعادت کافى است،ولى اصل سعادت را مى‏پذیرد زیرا مى‏گویدتوجیه عقلانى یک فضیلت‏باید نشان دهد که‏آن فضیلت‏سبب سعادت است. (4) او در کتاب”جمهورى” چهار فضیلت اصلى را برمى‏شمارد. 1- حکمت 2- شجاعت‏یا همت 3-عفت‏یا خویشتن‏دارى 4- عدالت و معتقداست که با پیروى از فضیلت است که سعادت‏بدست مى‏آید و سعادت یعنى تا آنجا که ممکن‏است انسان شبیه به مثل شود، یعنى عادل ودرستکار گردد و این حکمت است که راه‏شبیه‏شدن به خدا را نشان مى‏دهد.« خدایان به‏کسى توجه و محبت دارند که میل و اشتیاق به‏عادل‏شدن و شبیه خداشدن دارد;» (5) .

افلاطون در کتاب فیلیبوس استدلال‏مى‏کند که سعادت نمى‏توان لذت صرف یا عقل‏به تنهایى باشد، زیرا هر یک از این دو، فاقدجنبه‏اى اساسى از سعادت است و مقدار لذت‏زندگى شخص بستگى به ارزش حالات وفعالیت‏هایى دارد که از آن لذت مى‏برد و صرفالذت‏بخش بودن چیزى سبب ارزشمند شدن آن‏چیز نمى‏شود. او با تفکیک نفس به دو جنبه‏عقلانى و غیرعقلانى مى‏گفت قسمت عقلانى‏نفس لذت خاص خود را دارد و آن‏زندگى، زندگى کامل است که همراه با لذت‏عقلانى که ویژگى ذاتى انسان است‏باشد

و درغیر این صورت در سطح زندگى حیوانات است‏و ارزشى ندارد. او معتقد است که تفاوت‏متعلق‏هاى لذت سبب تفاوت ارزش آنهامى‏شود و عقل براى انتخاب لذات باارزش واجتناب از لذات بى‏ارزش ضرورى است واحکام ارزشى عقل نه تنها درباره نتایج لذت‏است‏بلکه ارزش خود لذت را نیز برآوردمى‏کند. (7) در نظر او بسیارى از لذات بخاطرنادرست و پوچ‏بودن آنها بى‏ارزشند و زندگى‏اى‏که بدون راهنمایى عقل وقف لذت شده باشدارزشى ندارد و بنابراین به حداکثر رساندن لذت‏راه معقولى براى رسیدن به بهترین زندگى‏نیست.

از طرفى نیز مى‏گوید که: گرچه عقل‏عالى‏ترین جزء و ویژگى انسان است ولى انسان‏عقل محض نیست و از این‏رو زندگى روحانى‏محض که عارى از هر لذت باشد نمى‏تواندیگانه خیر انسان باشد، لذا زندگى انسان بایدآمیخته‏اى از لذت عقلانى و لذات جسمانى‏باشد البته لذاتى که درد و رنجى در پى ندارند وگناه‏آلود نیستند و برخوردارى از آنها همراه بااعتدال است. «مانند ترکیب آب و عسل، بایداحساس لذت‏آور و فعالیت عقلى به نسبت‏درستى با هم آمیخته شوند تا زندگى خوب‏انسان را سازند.» (8) پس افلاطون لذت‏گرایى‏شدید و ضد لذت‏گرایى افراطى را رد مى‏کند.

ارسطو
اخلاق ارسطو به شدت غایت‏گرایانه است. اومعتقد است که همه افعال انسان در واقع براى‏رسیدن به غایتى واحد است و این غایت‏خیرنهایى و بالاترین آن بلکه عین آن است، یعنى‏سعادت خوب بالذات است و همه انسانهابگونه‏اى خلق شده‏اند که در پى سعادت‏اند. اومى‏گوید سعادت به عنوان غایت نهایى دوصفت دارد اولا بنفسه (کامل و تام) است وثانیا لنفسه است و براى چیز دیگرى طلب‏نمى‏شود زیرا اگر معقول باشد که هر چیزى رابخاطر رسیدن به سعادت بخواهیم و سعادت رابخاطر خودش باید دلیلى براى این باور داشته‏باشیم که در وراى سعادت خوب ذاتى دیگرى‏وجود ندارد، در غیر این صورت به چه دلیل‏نباید سعادت بعلاوه این خوب دیگر، غایت‏نهایى باشد.

ارسطو معیار و آزمایشى براى فهم‏اینکه چه چیزى سعادت است ارائه مى‏کند. اومى‏گوید اگر چیزى خوب، مثل الف، سعادت‏باشد ولى بعدا بفهمیم که مى‏توانیم خوب‏دیگرى مثل ب را به آن اضافه کنیم بگونه‏اى که‏مجموع خوبى الف + ب بزرگتر از الف تنهاشود در این صورت روشن مى‏شود که الف‏سعادت نیست. این ملاک کلى در باب سعادت‏به خودى خود مستلزم نوع مشخصى از زندگى‏که پدید آورنده سعادت است نیست، اما ارسطوتصور مى‏کند که از طریق توجه به کارکرد ونقش انسان (یعنى کارهایى که براى انسان‏ضرورى و اساسى است) مى‏توان به تعریف‏معین‏ترى از سعادت رسید. چون انسان ضرورتاموجودى عاقل است، کارکرد اساسى او این‏است که با عقل هدایت‏شود و بنابراین زندگى‏مناسب براى‏انسان، زندگى‏اى است که با عقل‏عملى‏هدایت‏شودومطابق فضیلت‏باشد وسبب‏خیرانسان که‏تحقق کمالات روح است، گردد.

از نظر او بهره‏گیرى خوب و شایسته ازعقل عین سعادت یا دست کم عنصر اصلى‏سعادت است. (9) او به دو نوع فضیلت قایل‏بود فضایل عقلانى و فضایل اخلاقى. فضایل‏عقلانى شامل حکمت، (sophia) و عقل عملى، ( phronesis) است. فضایل اخلاقى شامل‏عدالت، آزادى، شجاعت ; و امثال آن است ونیاز به هدایت عقل عملى دارد پس سعادت‏عمل پایدار و مدام بر طبق فضایل اخلاقى وعقلى است و فضیلت‏حد وسط بین افراط وتفریط. ارسطو شناخت “خوبى” و “بدى” رابراى فضیلت کافى نمى‏داند و مانند افلاطون‏قایل است که حکمت و فضیلت در هم تاثیردارند. او نیز مانند افلاطون علت‏خطاکارى رادر عین آگاهى و شناخت، غلبه امیال مى‏داند.

ارسطو لذت را غایت نهایى و سعادت‏نمى‏دانست‏بلکه لذت را لازمه سعادت‏مى‏دانست و تذکر مى‏داد که نباید لازمه شى‏ء رابا خود شى‏ء برابر و یکى دانست. او نیز مانندافلاطون مى‏گوید ارزش لذت بستگى دارد به‏ارزش عملى که لذت از آن پدید مى‏آید و این‏نظر را رد مى‏کند که تمام لذات سبب احساسى‏واحد مى‏شوند و معتقد است هر لذتى‏احساسى خاص بوجود مى‏آورد. و برخى لذات‏شرند یا سبب شر مى‏شوند و نیز زندگى صرفالذت‏گرایانه‏اى که عقل نقش اساسى در آن‏نداشته باشد براى موجود عاقل مناسب نیست.

زنون
زنون که مکتب رواقى (10) را در حدود 301قبل از میلاد درآتن تاسیس کرد خود را پیروسقراط مى‏دانست و در موارد بسیارى من‏جمله‏اینکه فضیلت‏براى سعادت کافى است، واینکه فضیلت عبارت است از نوعى معرفت وتجربه، و خطاکارى و پلیدى بخاطر خطاى درشناخت است‏با سقراط هم‏راى بود. رواقیون‏متاخر، از افلاطون و ارسطو پیروى مى‏کردند.آنها معتقد بودند که غایت زندگى انسان سعادت‏است و سعادت را فضیلت مى‏دانستند، امافضیلت را آنگونه که افلاطون و ارسطو معنامى‏کردند،

معنا نمى‏کردند بلکه سعادت رازندگى طبیعى یا زندگى بر طبق طبیعت‏مى‏دانستند، یعنى انسان بگونه‏اى عمل کند که‏با قانون طبیعت مطابق باشد، اراده انسانى بااراده الهى که در قوانین طبیعى متجلى است‏موافق باشد. رواقیون معتقد بودند که طبیعت‏ذاتى انسان بخشى از قوانین طبیعت است لذااگر انسان رفتار خود را با طبیعت ذاتى خویش،یعنى عقل، منطبق سازد گویى با جهان طبیعت‏منطبق ساخته‏است. (11) )بنابراین غایت اخلاقى‏از نظر آنها اساسا عبارت است از پیروى از نظم‏معین و مقرر الهى عالم و فضیلت تنها خیر به‏معنى کامل کلمه است که هم فى‏نفسه است وهم لنفسه، «فضیلت‏یک حالت روحى موافق‏عقل است که فى نفسه و لنفسه است نه به‏علت امیدى یا ترسى یا محرکى خارجى‏».

رواقیون چون فضیلت را عبارت از انطباق‏با طبیعت مى‏دانستند امور را از لحاظ اخلاقى‏سه قسم کرده بودند چیزى را که موافق طبیعت‏بود، با ارزش، و چیزى را که مخالف طبیعت‏بود بى‏ارزش و برخى چیزها را که نه موافق‏طبیعت و نه مخالف آن بود خنثى مى‏دانستند.فضایل اصلى در نزد ایشان عبارت بود ازبصیرت اخلاقى، شجاعت، خویشتن دارى‏یا عفت، و عدالت و معتقد بودند که چون‏این فضایل با هم متحدند اگر یکى از این‏فضایل در شخصى باشد بقیه فضایل نیز در اووجود دارد و اگر یکى از آنها وجود نداشته‏باشد فضایل دیگر هم وجود ندارد. آنهامعتقد بودند که چون لذت اثر عمل، یا همراه‏عمل است لذا هرگز نمى‏تواند غایت فعل‏باشد.

اپیکور
کورنائیان که افراطى‏ترین طرفداران‏لذت‏گرایى در فلسفه یونان‏اند، لذت را غایت‏نهایى زندگى مى‏دانستند. اپیکور نیز در این‏نظر با آنها موافق بود و مى‏گفت هر موجودى‏در پى لذت است و سعادت در لذت نهفته‏است. نخستین خیر که ذاتى انسان و همزاداوست و با توجه به آن هر انتخاب و اجتنابى‏صورت مى‏گیرد لذت است. لذت مبدا ومنتهاى زندگى سعادتمندانه، و ملاک و مقیاس‏داورى است. باید توجه داشت که مراد اپیکوراز لذت، لذت زودگذر و احساسات فردى‏نیست‏بلکه لذتى است که در تمام طول زندگى‏دوام دارد.

در نظر او لذت بیشتر عبارت است ازفقدان رنج و درد تا کامیابى و این لذت به طوربرجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا که‏در اخلاق اپیکورى واقعا ملاک مبتنى بر ارزش‏اخلاقى براى تشخیص و تمییز بین لذات وجودندارد اگر او لذتى را رد مى‏کند و یا لذتى رابرمى‏گزیند فقط بخاطر مقدار و دوام آن یا رنج ودرد بعدى است.

او مى‏گوید هر لذتى خیر است‏نه به این معنى که هر لذتى ارزش دارد، و هردردى شر است ولى نه به این معنا که باید از هردردى پرهیز کرد. زیرا ممکن است‏خیرى منجربه شرى بزرگتر شود یا شرى موجب خیرى‏بزرگتر گردد، پس باید به نتیجه عمل توجه کرد.اپیکور تندرستى، بصیرت عقلانى و دوستى رابراى رسیدن به آرامش نفس لازم مى‏شمرد وبرخلاف کورنیان رنج روانى را از رنج‏بدنى بدترمى‏دانست. (13)

متفکران اسلامى
کندى: نظرات کندى شبیه به نظرات‏افلاطون و ارسطو است. او که نفس و روح‏انسان را جاوید مى‏داند معتقد است که سعادت‏کامل انسان پس از مفارقت روح از تن و ماده‏حاصل مى‏شود و مادام که روح با بدن رتبط‏است‏به سعادت کامل نمى‏رسد.

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

لیست کل یادداشت های این وبلاگ