دوستی خدا برای آن که چون خشمگین شود، بردباری کند، قطعی است [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
دوشنبه 95 شهریور 29 , ساعت 3:2 عصر

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  تحقیق سید حسن مدرس word دارای 7 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد تحقیق سید حسن مدرس word   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی تحقیق سید حسن مدرس word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن تحقیق سید حسن مدرس word :

تولد و جوانی
در سال هجری قمری (حدود خورشیدی) در روستای کچوی اردستان به دنیا آمد. در جوانی به قمشه و اصفهان رفت و به حوزه علمیه وارد شد. بعد به نجف رفت و هفت سال در درس ملامحمدکاظم خراسانی و سیدمحمد کاظم یزدی حاضر شد. پس از بازگشت به اصفهان در مدرسه «جده کوچک» فقه و اصول تدریس کرد.
مشروطه
در جنبش مشروطه به مشروطه خواهان پیوست و از موسسان «انجمن ملی» در اصفهان بود. در دوره دوم مجلس شورای ملی که پس از استبداد صغیر برپا شد، به عنوان یکی از پنج مجتهد طراز اول به نمایندگی از علما شرکت کرد.
قرارداد
مدرس در جریان مطرح شدن قرارداد به شدت با این قرارداد مخالفت کرد. ولی در جریان بحث اعتبارنامه نصرت‌الدوله که از امضا کننذگان آن قرارداد و متهم به رشوه گیری از انگلیس بود از او دفاع کرد.
رضاشاه
او، همراه دکتر مصدق، از معدود نمایندگان مجلس پنجم بود که با انقراض سلسله قاجاریه و شاه شدن رضاخان مخالفت کرد. اما وقتی رضاشاه به سلطنت رسید سعی کرد با او مدارا کند. به همین دلیل در مجلس ششم هم به نمایندگی از مردم تهران شرکت کرد. اما در پایان این دوره مجلس رضا شاه که انتخابات با نظر او انجام می‌شد، مدرس را از نمایندگی محروم کرد. اعتراض او به جایی نرسید و کمی پس از گشایش مجلس هفتم دستگیر و تبعید شد.

مرگ

روز آذر در تبعید گاه خود در کاشمر درگذشت. او از مهر ماه در بازداشت و تبعید حکومت رضاشاه بود. گفته می‌‌شد گروهی از ماموران نظمیه، مدرس را به دستور مقامات شهربانی به قتل رسانده اند. این گروه پس از سقوط رضاشاه در دادگاهی که برای رسیدگی به اتهامات رئیس و ماموران نظمیه تشکیل شد، به قتل مدرس اعتراف کردند. با این‌همه جرئیات و انگیزه این قتل هنوز معلوم نیست.
آیت‌الله سیدحسن مدرس از علما و نمایندگان برجسته، مبارز و ضد استبدادی مجلس شورای ملی ایران در قرن چهاردهم هجری بود که یاد مبارزات و پایمردی های او در مقابل استبداد و استعمار خصوصا رضاخان پهلوی جاودان مانده است. روز ده آذر سالروز شهادت این بزرگمرد تاریخ معاصر به دستور رضاخان است. این نوشتار نگاهی دارد به زندگینامه شهید سید حسن مدرس.

شهید مدرس و عده ای از نمایندگان اقلیت مجلس پنجم شورای ملی آیت‌الله سیدحسن مدرس از علما و نمایندگان برجسته، مبارز و ضد استبدادی مجلس شورای ملی ایران در قرن چهاردهم هجری در 1287 ق در سرابه اردستان به دنیا آمد.
پدرش سید اسماعیل از سادات طباطبایی بود. در شش سالگی به همراه پدرش به قمشه رفت و نزد پدر بزرگش میر عبدالباقی درس خواند و پس از درگذشت میر عبدالباقی در شانزده سالگی برای ادامه تحصیلات به اصفهان رفت.
بعد از گذراندن مقدمات، به فراگیری دروس سطح پرداخت و در ضمن معقول را نزد میرزا جهانگیر‌خان قشقایی آموخت. دروس خارج فقه و اصول را نیز نزد استادانی چون شیخ مرتضی ریزی و آقا سیدمحمدباقر درچه‌ای خواند و سپس برای تکمیل تحصیلات خود در 1311 ق عازم نجف‌اشرف گردید و در مدرسه صدر ساکن شد. سیدحسن مدرس در طول دوران تحصیل در نجف روزهای پنجشنبه و جمعه کارگری می‌کرد و از آن راه امرار معاش می‌نمود. وی به مدت هفت سال از محضر درس آخوند خراسانی و سیدمحمدکاظم طباطبایی یزدی استفاده کرد و به درجه اجتهاد نایل شد و در 1324 ق، در سی ‌و هفت سالگی از راه اهواز و بختیاری، به اصفهان وارد شد و در آن شهر در منزلی محقر سکونت گزید.

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید
دوشنبه 95 شهریور 29 , ساعت 3:2 عصر

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  طرح (کارآفرینی) و پروژه کارگاه خیاطی word دارای 18 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد طرح (کارآفرینی) و پروژه کارگاه خیاطی word   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی طرح (کارآفرینی) و پروژه کارگاه خیاطی word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن طرح (کارآفرینی) و پروژه کارگاه خیاطی word :

بخشی از فهرست طرح (کارآفرینی) و پروژه کارگاه خیاطی word

مقدمه .........................................................................5

اساسنامه ......................................................................6

اهداف .......................................................................13

جا و مکان کارگاه ........................................................14

مواد اولیه ..................................................................15

تجهیزات ...................................................................16

پرسنل ......................................................................17

چارت سازمانی ..........................................................18

روابط پرسنل ..............................................................19

تایسات ....................................................................20

هزینه استهلاک ...........................................................21

معرفی محصولات .......................................................22

سود دهی ...................................................................22

نیاز به پوشاک از نیاز های ضروری و اولیه انسان می باشد که رفع این نیاز در گرو ایجاد چنین کارگاه هایی برای تولید پوشاک می باشد. بسته به نوع آگاهی و دانش افراد این کارگاه ها توسط کارآفرینان ایجاد می شود. در این کار گاه خیاطی که توسط کارآفرینان ایجاد شده انواع پوشاک بسته به نوع فصل و هم چنین نوع سفارشات وتقاضا به بازار عرضه می شود.
از طرفی ایجاد چنین کارگاه هایی باعث اشتغال زایی شده و تعداد کثیری از افراد بیکار را تحت پوشش خود قرار می دهد.
درآخر هم می توان به این مطلب اشاره کرد که این طرح توسط تعدادی از فارغ التحصیلان و دانشجویان رشته طراحی و دوخت ایجاد شده است.

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید
دوشنبه 95 شهریور 29 , ساعت 3:1 عصر

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  مقاله ترجمه مهر هفتم Seventh Seal word دارای 121 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله ترجمه مهر هفتم Seventh Seal word   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله ترجمه مهر هفتم Seventh Seal word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله ترجمه مهر هفتم Seventh Seal word :

شب با گرمایش، آسایشی مختصر آورده است و در سپیده دم هرم داغ باد بر دریای بی رنگ می وزد. شوالیه آنتونیوس بلاک، درمانده بر روی چند شاخه صنوبر که بر ماسه ها پراکنده اند، دراز کشیده است. چشمانش کاملاً باز و از شدت کم خوابی سرخ گشته اند.
در همان نزدیکی ملازمش یونس با صدایی بلند خرناس می کشد. او نیز درست در کناره جنگل و در میان درختان صنوبر از پای افتاده و به خواب رفته است. دهان او به سمت فلق باز می‎شود و صدایی غیرزمینی از حنجره اش بیرون می‎آید. با وزش ناگهانی باد، اسب ها به جنبش در می آیند و پوزه های نیم سوخته خود را به سمت دریا دراز می‌کنند. آنها نیز به اندازه صاحبانشان لاغر و فرسوده گشته اند.

شوالیه برمی خیزد و وارد آب های کم عمق می‎شود تا چهره آفتاب سوخته و لبان تاول زده اش را بشوید. یونس غلتی به سوی جنگل و تاریکی می زند. در خواب می نالد و به شدت موهای زبر سرش را می خاراند. اثر خراش بر روی سرش همچون سفیدی برق در برابر دوده است.
شوالیه به ساحل بازمی گردد و بر روی زانوانش می نشیند. در حالی که چشمانش بسته و ابروانش درهم کشیده است، نماز صبحش را به جا می‎آورد. دستانش در هم گره خورده اند و لبانش کلماتی را زمزمه می‌کنند. چهره اش تلخ و غمگین است. چشمانش را باز می‌کند و مستقیماً به خورشید صبحگاهی که همچون ماهی باد کرده و مرده ای از دریای مه آلود بالا می آید،‌ خیره می‎شود. آسمان همچون گنبدی سربی،‌ خاکستری و بی‌حرکت است. ابری گنگ و تیره در افق غربی معلق است. در بالا،‌ کاملاً قابل رویت، مرغی دریایی با بال های بی حرکت در آسمان شناور است. فریاد او غریب و بی قرار است. اسب خاکستری بزرگ شوالیه سرش را بلند می‌کند و شیهه می کشد. آنتونیوس بلاک برمی گردد.

پشت سر او مردی سیاهپوش ایستاده است. چهره اش بسیار رنگ پریده است و دست‌هایش در چین های عبایش پنهان شده است.
شوالیه- تو کیستی؟
مرگ- من مرگم.
شوالیه- آیا برای من آمده ای؟
مرگ- من مدت هاست که در کنار توام.
شوالیه- خوب می دانم.
مرگ- آماده ای؟
شوالیه- بدنم ترسیده است، اما خودم نه.
مرگ- خب، این که مایه شرم نیست.
شوالیه از جایش برمی خیزد. می لرزد. مرگ عبایش را باز می‌کند تا آن را بر شانه های شوالیه بگذارد.
شوالیه- لحظه ای درنگ کن.
مرگ- این چیزیست که همه می گویند. من مجازات هیچ کس را به تعویق نمی اندازم.
شوالیه- تو شطرنج بازی می کنی. مگر نه؟
مرگ- تو از کجا می دانی؟
شوالیه- در نقاشی ها دیده و در تصانیف شنیده ام.
مرگ- بله. در واقع من شطرنج باز خوبی هستم.
شوالیه- اما تو نمی توانی از من بهتر باشی.
شوالیه در کیف سیاهی که در کنارش بود جستجو می‌کند و صفحه شطرنج کوچکی بیرون می‎آورد. آن را با دقت بر روی زمین می گذارد و شروع به چیدن مهره ها می‌کند.
مرگ- چرا می خواهی با من بازی کنی؟
شوالیه- من دلایل خودم را دارم.

مرگ- این یک امتیاز ویژه برای توست.
شوالیه- شرایط از این قرار است که من می توانم تا زمانی که در مقابل تو شکست نخورده ام، زنده بمانم. اگر من بردم تو مرا رها خواهی کرد. موافقی؟
شوالیه مشت هایش را به سوی مرگ بالا می‎آورد. مرگ ناگهان لبخندی به او می زند و به یکی از دست های شوالیه اشاره می‌کند. پیاده سیاه در آن دست قرار دارد.
شوالیه- تو سیاه را برداشتی.
مرگ- خیلی مناسب است. تو این طور فکر نمی کنی؟

شوالیه و مرگ بر روی صفحه شطرنج خم می‎شوند. پس از اندکی تأمل، آنتونیوس بلاک، با پیاده مقابل شاهش آغاز می‌کند. مرگ نیز پیاده مقابل شاهش را حرکت می‎دهد.
نسیم سحری آرام شده است. جنبش بی امان دریا متوقف گشته و آب خاموش و بی صداست. خورشید از پشت مه بالا آمده و نورش همه جا را روشن می‌کند. مرغ دریایی در زیر ابر تیره شناور است، انگار که در آسمان منجمد شده باشد. روزی داغ و سوزان است.
یونس با ضربه ای به پشتش بیدار می‎شود. چشمانش را باز کرده، همچون خوکی خرخر می‌کند و خمیازه ای بلند می کشد. به زحمت می ایستد، اسبش را زین می‌کند و بسته سنگینی را بلند می‌کند.

شوالیه سوار بر اسب به آرامی از دریا دور شده و به سوی جنگلی که در نزدیکی ساحل و درست بالا جاده قرار دارد می رود. تظاهر می‌کند که صدای نماز صبح ملازمش را نشنیده است. یونس خیلی زود از او سبقت می‎گیرد.
یونس- (می خواند) خفتن بین دو پای فاحشه، زندگیم هر روز در حسرتشه.
او می ایستد. به اربابش می نگرد. اما شوالیه صدای آواز یونس را نشنیده است و یا تظاهر به آن می‌کند. برای اینکه بیشتر او را تحریک کند یونس این بار بلندتر می خواند.

یونس- (می‌خواند) اون بالا بالاها جای خدای قادر متعاله، اما برادرت شیطانه که همه جا می بینیش.
یونس بالاخره توجه شوالیه را جلب می‌کند. دست از خواندن می کشد. شوالیه، اسبش، اسب یونس و خود یونس تمام این ترانه ها را ازبرند. سفر طولانی و پر گرد و غبار آن‌ها از سرزمین مقدس، آن‌ها را پاکیزه نگاه نداشته بود. آن‌ها در دشتی باتلاقی که تا افق ادامه دارد می تازند و در دوردست دریایی که در زیر تابش سفید آفتاب می درخشد، خفته است.

یونس- در فروجستاد همه درباره نشانه های شر و اتفاقات هولناک سخن می گفتند. در شب، دو اسب یکدیگر را خورده بوند و در محوطه کلیسا گورها باز شده و بازمانده لاشه ها همه جا پخش شده بود. دیروز عصر چهار خورشید در آسمان می‌تابید.
شوالیه پاسخ نداد. در نزدیکی، سگی لاغر، نالان به سوی صاحبش که بر روی یک صندلی در زیر آفتاب داغ خفته است، می خزد. ابر سیاهی از مگس به دور سر و شانه های مرد جمع شده اند. سگ نگون بخت در حالی که به روی شکم دراز کشیده و دمش را می جنباند، پیوسته می نالد.
یونس از اسب پیاده شده، به مرد خفته نزدیک می‎شود. مودبانه از او نشانی ای می پرسد. وقتی جوابی نمی شنود،‌ به طرف مرد می رود تا او را بیدار کند. بر روی شانه های مرد خفته خم می شود، اما به سرعت دستش را پس می کشد. مرد از عقب بر زمین می افتد و صورتش در مقابل یونس قرار می‎گیرد.
یک جنازه است که با حدقه خالی و دندان های سفید به یونس خیره شده است.

یونس دوباره سوار اسبش می‎شود و به اربابش می رسد. از قمقمه اش آبی می نوشد و کیف را به شوالیه می‎دهد.
شوالیه- خب، آیا راه را نشانت داد؟
یونس- نه، کاملاً.
شوالیه- چه گفت؟
یونس- هیچ
شوالیه- آیا لال بود؟
یونس- نه سرورم. من این را نگفتم. اتفاقاً کاملاً فصیح و شیوا بود.
شوالیه- اوه؟
یونس- او سخنور بود اما مشکل در این بود که حرف او افسرده کننده بود. (می خواند) زمانی روشن و با نشاطی، زمانی با کرم ها می خزی. سرنوشت تبه کار مخوفی است و تو، دوست من. قربانی آنی.
شوالیه- مجبوری بخوانی؟
یونس- نه.

شوالیه تکه ای نان به ملازمش می‎دهد تا برای مدتی او را ساکت نگه دارد. خورشید بی رحمانه آن‌ها را می سوزاند و قطرات عرق از چهره هاشان می چکد. ابری از غبار در اطراف اسب ها برخاسته است. آن‌ها در آنسوی خلیج و در امتداد بیشه زاری سبز می‌تازند. در سایه چند درخت تنومند، یک گاری قرار دارد که با کرباس خالدار پوشانده شده است. اسبی در نزدیکی گاری شیهه می کشد و اسب شوالیه به آن پاسخ می‎دهد. دو مسافر برای استراحت در زیر سایه درختان توقف نمی کنند و همچنان می تازند، تا در انحنای جاده ناپدید می گردند.

در خواب، یوف شعبده باز، صدای شیهه اسبش و پاسخی از دوردست را می شنود. می کوشد تا دوباره بخوابد اما فضای داخل گاری خفه کننده است. اشعه خورشید از خلال کرباس عبور کرده و به شکل نوارهای باریکی از نور، به صورت میا، همسر یوف و پسر یکساله‌شان میکائیل که در آرامش خفته است، می تابد. در نزدیکی آن‌ها یوناس اسکات که از سایرین مسن تر است، با صدای بلند خرناس می کشد.
یوف به بیرون گاری می خزد. در زیر درختان بلند، همچنان کمی سایه وجود دارد. مقداری آب می نوشد و غرغره می‌کند. نرمش مختصری انجام می‎دهد و با اسب لاغر و استخوانی اش صحبت می‌کند.

یوف-صبح بخیر. صبحانه خورده ای؟ من از بدبختی نمی توانم علف بخورم. نمی توانی به من یاد بدهی؟ کمی کارمان سخت شده است. در این منطقه از کشور کسی شعبده بازی دوست ندارد.
یوف توپ های شعبده بازی را برداشته، به آرامی شروع به بالا انداختن آن‌ها می‌کند. سپس به روی سرش می ایستد و چون مرغی قدقد می‌کند. ناگهان دست از کار می کشد و با نگاهی کاملاً شگفت زده می نشیند. باد موجب حرکت آرام درختان شده است. برگ ها می جنبند و زمزمه ای آرام پدید می آورند. گل ها و چمن ها به زیبایی خم شده اند و در جایی یک پرنده صدای چهچهه اش را بلند کرده است.
چهره یوف خندان و چشمهایش پر از اشک می گردد. با حالتی گیج و مبهوت بر زمین می نشیند و زنبورها و پروانه ها دور سرش وزوز می‌کنند. پرنده ناپیدا همچنان می‌خواند.

ناگهان باد از وزیدن باز می ایستد، پرنده نیز از خواندن. لبخند یوف محو می گردد و گل ها و چمن ها از گرما می پلاسند. اسب پیر همچنان به دور چراگاه راه می رود و دمش را همچون شلاقی به سمت مگس ها پرتاب می‌کند.
یوف به زندگی باز می گردد. به داخل گاری هجوم می‎برد و میا را بیدار می‌کند.
یوف- میا، بیدار شو. بیدار شو. میا، من یک چیزی دیدم. باید به تو بگویم.
میا- (وحشت زده می شنید) چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
یوف- من یک خیال داشتم. نه یک خیال نبود. حقیقی بود، کاملاً حقیقی.
میا- اوه، پس تو دوباره خیال داشتی.
صدای میا، سرشار از طعنه مودبانه است. یوف سرش را تکان می‎دهد و شانه های میا را می‎گیرد.
یوف- اما من او را دیدم.
میا- چه کسی را دیدی؟
یوف- مریم باکره را.

میا نمی تواند تحت تأثیر اشتیاق شوهرش قرار نگیرد.
میا- تو واقعاً او را دیدی؟
یوف- او آنقدر به من نزدیک بود که می توانستم لمسش کنم. او تاجی طلایی بر سر و جامه ای آبی رنگ با گلهای طلایی بر تن داشت. او پابرهنه بود و دست های کوچک قهوه ای رنگی داشت که کودکی را نگه داشته بود و به او راه رفتن می آموخت. سپس مرا دید که به او نگاه می‌کنم و لبخند می زنم. چشمانم از اشک پر شد و وقتی که اشک ها را پاک کردم، او ناپدید شد و همه چیز در آسمان مثل همیشه شد. می فهمی؟
میا- عجب تخیلی داری.
یوف- تو حرف های مرا باور نمی کنی. اما حقیقت دارد. نه مثل واقعیت هایی که هر روز می بینی بلکه از نوعی متفاوت.
میا- شاید از نوع واقعیتی که به ما گفتی، شیطان را در حالی که چرخ های گاری ما را با دمش قرمز رنگ می کرد، دیدی.
یوف- (متأثر) چرا باید این قضیه را پیش بکشی؟
میا- و سپس فهمیدی که زیر ناخن های خودت رنگ قرمز وجود دارد.
یوف- خب، شاید آن بار کار خودم بود. (مشتاقانه) من آن کار را کردم تا تو بقیه خیال هایم را باور کنی. خیال های حقیقی را. آن هایی که خودم انجام ندادم.
میا- (با شدت) تو باید خیال هایت را کنترل کنی، در غیر اینصورت مردم فکر می‌کنند که تو دیوانه‌ای، در صورتی که اینطور نیست. حداقل تا الان … از وقتی که من می شناسمت. درباره اش فکر کن. من مطمئن نیستم.
یوف- من که نمی خواهم خیال داشته باشم. ولی از دست من کاری ساخته نیست وقتی صداهایی با من سخن بگویند، باکره مقدس بر من ظاهر شود و فرشتگان و شیاطین همچون همراهان من باشند.

اسکات- (برمی خیزد) مگر من یک بار و برای همیشه نگفتم که، به خواب صبح نیاز دارم. من مودبانه از شما خواستم. به شما التماس کردم. اما فایده ای نداشت. پس حالا بهتان می گویم، خفه شوید.
پلک هایش از شدت ناراحتی می پرد. برمی گردد و دوباره شروع به خرناس کشیدن می‌کند. میا و یوف تصمیم عاقلانه ای گرفته و از گاری خارج می‎شوند. آن‌ها روی صندوقی می نشینند. میا، میکائیل را بر روی زانوانش گذاشته است. او لخت است و به شدت پیچ و تاب می خورد. یوف در کنار همسرش می نشیند. باد گرم و خشکی از سمت دریا می وزد.
میا- اگر کمی باران می بارید. همه چیز مثل زغال سوخته است. در زمستان چیزی برای خوردن نخواهیم داشت.
یوف- (خمیازه می کشد) ذخیره خواهیم کرد.
او این جمله را لبخند زنان و با حالتی غیر جدی می‌گوید. بدنش را کش می‎آورد و با خشنودی می خندد.
میا- من دوست دارم میکائیل زندگی بهتری نسبت به ما داشته باشد.
یوف- میکائیل بزرگ می‎شود تا به یک آکروبات فوق العاده تبدیل شود … یا یک شعبده باز که می‎تواند یک حقه غیرممکن را اجرا کند.
میا- چه حقه ای؟

یوف- که توپی را مجبور کند تا ساکن روی هوا بایستد.
میا- اما این غیرممکن است.
یوف- برای ما بله، ولی نه برای او.
میا- تو دوباره خیالاتی شدی.
میا خمیازه می کشد. آفتاب کمی او را کرخت می‌کند و او روی چمن دراز می کشد. یوف نیز چنین می‌کند و یکی از بازوهایش را دور شانه های همسرش می گذارد.
یوف- من یک ترانه سروده ام. در طول شب که خوابم نمی برد آن را ساختم. دوست داری بشنوی؟
میا- بخوان. من خیلی کنجکاوم.
یوف- اول باید بایستم.
او در حالی که پاهایش را ضربدری قرار داده می ایستد. با بازوهایش ژستی دراماتیک به خود می‎گیرد و با صدای بلند می خواند.
یوف- (می خواند) روی شاخه سوسن فاخته ای نشسته است، در مقابل آسمان تابستان. ترانه ای حیرت آور از مسیح می خواند و سروری بی پایان در آسمان هاست.
او دست از خواندن می کشد تا از سوی همسرش تعریف بشنود.
یوف- میا، خوابیده ای؟
میا- چه ترانه دوست داشتنی ای.
یوف- هنوز تمامش نکردم.
میا- من گوش دادم، اما فکر می‌کنم باید کمی بیشتر بخوابم. تو می توانی بقیه اش را بعداً بخوانی.
یوف- تو فقط می خوابی.

یوف کمی رنجیده خاطر است. نگاهی به پسرش، میکائیل می اندازد، اما او هم به آرامی بر روی چمن ها خوابیده است.
یوناس اسکات از گاری بیرون می‎آید. خمیازه می کشد. بسیار خسته و بدخلق است. در دستانش نقاب نتراشیده ای از مرگ قرار دارد.
اسکات- این مثلاً نقابی برای یک بازیگر است؟ اگر کشیش ها پول خوبی نمی دادند، برایشان بازی نمی کردم.
یوف- تو می خواهی نقش مرگ را بازی کنی؟
اسکات- فکرش را بکن. نجیب زادگان ترسان و عقل از سر پریده، فقط به خاطر چنین چیز مزخرفی.
یوف- کی قرار است که این نمایش را اجرا کنیم؟
اسکات- در جشن قدیسان در السینور. قرار است درست روی پله های کلیسا اجرایش کنیم. باور می کنی؟
یوف- بهتر نیست که یک نمایش فارس اجرا کنیم؟ مردم آن را بیشتر دوست دارند و به علاوه جالب تر است.
اسکات- احمق. می گویند که طاعون وحشتناکی در کشور شایع شده و کشیش ها مرگ ناگهانی و هرگونه رنج روحی را پیش بینی کرده اند.
میا اکنون بیدار است و با خشنودی به پشت دراز کشیده است. در حالی که انتهای علفی را می مکد و لبخند زنان به شوهرش نگاه می‌کند.
یوف- و کدام نقش را من بازی خواهم کرد؟
اسکات- تو یک احمق لعنتی هستی، به همین خاطر تو روح انسان خواهی بود.
یوف- یک نقش بد. البته.

اسکات- چه کسی اینجا تصمیم می گیرد؟ چه کسی، به هر حال، کارگردان این گروه است؟
اسکات پوزخند زنان، نقاب را بر چهره اش نگه می دارد و متن را از بر می خواند.
اسکات- این را در مغزت فرو کن. تو احمق. زندگی ات به نخی آویزان است و زمانت کوتاه. (با صدای معمولی) آیا زنها از این حالت من خوششان می‎آید؟ آیا می توانم نمایشی پربیننده داشته باشم؟ … نه. احساس می‌کنم که پیش از این ها مرده ام.
در حالی که با خود سخن می‌گوید به داخل گاری می رود. یوف در حالی که به جلو تمایل دارد می نشیند. میا کنار او، روی چمن دراز کشیده است.
میا- یوف
یوف- بله؟
میا- همین طور بنشین. تکان نخور.
یوف- منظورت چیست؟
میا- چیزی نگو.
یوف- من مثل یک قبر ساکتم.
میا- هیس! دوستت دارم.
امواج گرما، کلیسای سنگی خاکستری را در مهی سفید و عجیب پوشانده است. شوالیه از اسب پیاده شده، وارد کلیسا می‎شود. پس از بستن اسب ها، یونس به آرامی به دنبال او وارد می‎شود. وقتی وارد صحن کلیسا می‎شود از فرط تعجب می ایستد. در سمت راست ورودی یک نقاشی آبرنگ بسیار بزرگ بر روی دیوار وجود دارد. در حالی که هنوز کامل نشده است. بر روی یک داربست زمخت، نقاشی با کلاه قرمز و لباس رنگی نشسته است. او یک قلم مو در دهان دارد و با قلم موی دیگری که در دست دارد، چهره کوچک و وحشت زده یک انسان را در میان دریایی از چهره ها، نقاشی می‌کند.
یونس- این مثلاً چه چیزی را نشان می دهد؟

نقاش- رقص مرگ.
یونس- و آن یکی مرگ است؟
نقاش- بله. او با همه آن‌ها می رقصد.
یونس- چرا چنین چیز مزخرفی را می کشی؟
نقاش- فکر کردم که این نقاشی باعث می‎شود تا مردم به خاطر داشته باشند که باید بمیرند.
یونس- خب … این مسئله آن‌ها را خوشحال تر نمی کند.
نقاش- چرا باید یک نفر همیشه مردم را خوشحال کند؟ شاید ایده بدی نباشد که یک بار آن‌ها را بترسانیم.
یونس- در آن صورت، آن‌ها چشمانشان را می بندند و از دیدن نقاشی تو امتناع می‌ورزند.
نقاش- اوه، آن‌ها نگاه خواهند کرد. یک اسکلت همیشه جذاب تر از یک زن عریان است.
یونس- اگر تو آن‌ها را بترسانی …
نقاش- فکر خواهند کرد.
یونس- و اگر فکر کنند …
نقاش- حتی بیشتر خواهند ترسید.

یونس- و یک راست به طرف کشیش خواهند دوید.
نقاش- این به من ربطی ندارد.
یونس- تو فقط رقص مرگت را می کشی.
نقاش- من فقط چیزها را همان گونه که هستند می کشم. هر کس می‎تواند هر کاری که دوست دارد انجام دهد.
یونس- فقط فکر کن بعضی از مردم چگونه تو را نفرین خواهند کرد.
نقاش- شاید. اما آن وقت برای آن‌ها یک چیز سرگرم کننده می کشم تا به آن نگاه کنند. من باید زندگی کنم … حداقل تا زمانی که طاعون مرا از پای درنیاورده است.
یونس- طاعون. به نظر وحشتناک می رسد.
نقاش- تو باید جوش های روی گلوی یک مرد بیمار را می دیدی. باید می دیدی که چگونه بدنش آن چنان چروکیده بود که پاهایش همچون نخ های گره خورده شده بود. مثل مردی که آنجا کشیدم.
نقاش با قلم مویش اشاره می‌کند. یونس انسان نمای کوچکی را می بیند که بر روی چمن به خود می پیچد، چشمانش با نگاهی آشفته از شدت وحشت و درد رو به بالاست.
یونس- این وحشتناک است.
نقاش- دقیقاً همین طور است. او سعی می‌کند تا جوش ها را بشکافد، دستانش را گاز می گیرد، رگ هایش را با ناخن پاره می‌کند و فریادش در همه جا شنیده می‎شود. این تو را می ترساند؟

یونس- ترس؟ من؟ تو مرا نمی شناسی. کجای این چیزهایی که آن جا کشیدی ترسناک است؟
نقاش- مسئله قابل توجه این است که مخلوقات بدبخت فکر می‌کنند که طاعون تنبیهی از جانب خداوند است. انبوهی از مردم که به خود بندگان گناه می گویند در سراسر کشور حرکت می‌کنند و به خود و دیگران شلاق می زنند و تمام این ها به خاطر قهر خداوند است.
یونس- آیا واقعاً به خودشان شلاق می زنند؟
نقاش- بله، صحنه وحشتناکی است. من به درون گودالی خزیدم و هنگام رد شدن آن‌ها پنهان شدم.
یونس- یک مقدار برندی داری؟ در تمام روز آب خورده ام و این مرا مثل شتری در بیابان تشنه کرده است.
نقاش- فکر می‌کنم بالاخره ترساندمت.
یونس در کنار نقاش می نشیند. نقاشی که در حال آماده کردن گیلاس برندی است.
شوالیه در برابر محراب کوچکی زانو می زند. اطراف او تاریک و ساکت، و هوا سرد و مرطوب است. تصاویر قدیسان با چشمان سنگی به او می نگرند. چهره مسیح رو به بالاست. دهانش، انگار که فریادی از درد می کشد، باز است. بر روی ستون تصویری از یک شیطان مخوف وجود دارد که در پی یک انسان نگونبخت است. شوالیه صدایی از اتاقک اعتراف می شنود و به آن نزدیک می‎شود. چهره مرگ برای لحظه ای در پشت پنجره مشبک اتاقک نمایان می شود، اما شوالیه آن را نمی بیند.
شوالیه- می خواهم به راحت ترین شکلی که می توانم با تو سخن بگویم. اما چیزی در دل ندارم.
مرگ پاسخ نمی دهد.

شوالیه- پوچی، آینه ایست که به چهره خودم باز می گردد. من خود را در آن می بینم و پر از ترس و نفرت می شوم. به خاطر بی تفاوتی به یارانم، خود را از همراهی آنان محروم ساختم. اکنون در جهان ارواح زندگی می‌کنم. من در رویا و خیال خود محبوسم.
مرگ- و هنوز نمی خواهی بمیری.
شوالیه- بله.
مرگ- منتظر چه هستی؟
شوالیه- معرفت می خواهم.
مرگ- تو تضمین می خواهی؟
شوالیه- اسمش را هر چه دوست داری بگذار. آیا به دست آوردن خدا با حواس انسانی این قدر تصور ناپذیر است؟ چرا او خود را در پس غباری از قول های نصفه و نیمه و معجزات نادیده پنهان می‌کند؟
مرگ پاسخ نمی دهد.
شوالیه- چگونه می توانیم به مؤمنان خدا ایمان بیاوریم در حالی که به خودمان ایمان نداریم؟ چه خواهد آمد بر سر آنان که می خواهند ایمان بیاورند، ولی نمی توانند؟ و آنان که نه می خواهند و نه می‎توانند که ایمان بیاورند؟
شوالیه برای شنیدن پاسخ سکوت می‌کند اما هیچ کس پاسخ نمی دهد. سکوت مطلق حکمفرماست.
شوالیه- چرا نمی توانم خدا را در خود بکشم؟ چرا او در چنین وضعیت دردناک و توهین آمیزی زندگی می‌کند. در حالی که من به او توهین می‌کنم و می خواهم او را از بین ببرم. چرا؟ از اینها گذشته، آیا او یک حقیقت مجازی است که می‎توان آن را از خود راند؟ صدایم را می شنوی؟
مرگ- بله می شنوم.

شوالیه- من معرفت می خواهم. نه ایمان و نه فرض و گمان. معرفت می خواهم. می‌خواهم خدا دستش را به سوی من دراز کند، خود را آشکار سازد و با من سخن بگوید.
مرگ- اما او ساکت باقی می ماند.
شوالیه- من او را در تاریکی فرا می خوانم، اما هیچ کس در آنجا به نظر نمی رسد.
مرگ- شاید کسی آنجا نباشد.
شوالیه- در این صورت زندگی وحشتی ظالمانه خواهد بود. هیچ کس نمی تواند در تقابل با مرگ، زندگی کند، وقتی که می داند همه چیز، هیچ است.
مرگ- اکثر مردم هرگز به مرگ و یا پوچی نمی اندیشند.
شوالیه- اما روزی آن‌ها مجبور خواهند بود که در آخرین لحظه زندگی بایستند و به تاریکی بنگرند.
مرگ- وقتی آن روز بیاید …
شوالیه- در ترسمان تصویری می سازیم و به آن تصویر خدا می گوییم.
مرگ- تو نگرانی که …
شوالیه- مرگ امروز به ملاقات من آمد. ما با یکدیگر شطرنج بازی کردیم. این تعویق در مجازات فرصتی به من داد تا امری ضروری را ترتیب دهم.
مرگ- آن امر چیست؟

شوالیه- زندگی من پیگردی بیهوده بوده است. یک سرگردانی. حجم انبوهی از سخنان بی معنا. من هیچ ناراحتی و عذاب وجدانی احساس نمی کنم. چون زندگی اکثر مردم بسیار شبیه به این است. اما من مهلتم را برای یک عمل پرمعنا به کار خواهم برد.
مرگ- به همین دلیل است که با مرگ شطرنج بازی کردی؟
شوالیه- او حریفی باهوش است. اما من تاکنون به هیچ کس نباخته ام.
مرگ- چگونه در بازی از مرگ زیرک تر عمل می کنی؟
شوالیه- من ترکیبی از فیل و اسب به کار می برم که او هنوز کشف نکرده است. در حرکت بعدی یکی از رخ هایش را می زنم.
مرگ- به یاد می آورم.
مرگ چهره اش را برای لحظه ای از خلال پنجره اتاق اعتراف نشان می‎دهد و بلافاصله ناپدید می‎شود.
شوالیه- تو مرا فریب دادی. اما دوباره یکدیگر را ملاقات می کنیم و من راهی خواهم یافت.
مرگ- (نامرئی) در مهمان خانه یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد و آنجا بازی را ادامه خواهیم داد.
شوالیه دستش را بلند می‌کند و در زیر نور آفتاب که از پنجره ای کوچک به درون می‎آید، به آن می نگرد.
شوالیه- این دست من است. می توانم آن را تکان دهم. جریان خون را در آن حس می‌کنم. آفتاب همچنان بر بلندای آسمان است و من آنتونیوس بلاک با مرگ شطرنج بازی می‌کنم.

دستش را مشت می‌کند و تا شقیقه بالا می‎آورد.
در این مدت یونس و نقاش مشروب می خوردند و سرمستانه با یکدیگر صحبت می‌کردند.
یونس- من و اربابم خارج از کشور بوده ایم و به تازگی به وطن بازگشته ایم. می فهمی نقاش کوچک؟
نقاش- جنگ های صلیبی؟
یونس- (مست) دقیقاً. دو سال تمام روی سرزمین مقدس نشستیم و اجازه دادیم تا مارها گازمان بگیرند، حشرات نیشمان بزنند، حیوانات وحشی بخورندمان، کافران قصابی مان کنند، شراب مسموممان کند، زن ها شپشی مان کنند و شپش ها ما را ببلعند و تب ما را از بین ببرد و تمام این ها به خاطر قهر خداوند بود. جنگ ما آنقدر جنون آمیز بود که تنها یک آرمانگرای واقعی می‎تواند آن را درک کند. اما تو می گویی طاعون وحشتناک است.
نقاش- طاعون بدتر از آن است.
یونس- اه … به هیچ شکلی نمی توان نظر تو را تغییر داد. تو کله شقی. این حقیقت است.
نقاش- خودت کله شقی. خودت کله شقی. این حقیقتی ژرف تر است.
جونز شکل کوچکی می کشد که ظاهراً خودش است.

یونس- این ملازم یونس است. او به مرگ پوزخند می زند، خداوند را مسخره می کند،‌ به خودش می خندد و به دختران هیزی می‌کند. دنیای او «دنیای جونز» است. باورپذیر تنها برای خودش، مضحک برای تمام کسانی که او را بی معنا برای بهشت و بی علاقه به جهنم به حساب می آورند.
شوالیه ملازمش را صدا می زند و قدم زنان از کلیسا خارج شده به زیر نور روشن آفتاب می رود. یونس آماده پایین آمدن از داربست می‎شود.
در خارج از کلیسا چهار سرباز و یک راهب در حال بردن یک دختر به داخل انبارند. چهره دختر رنگ پرده و بچگانه و موهایش تراشیده است. بند انگشتانش خونی و شکسته و چشمانش کاملاً باز است. هر چند که خیلی هوشیار به نظر نمی رسد.
یونس و شوالیه ایستاده اند و در سکوت تماشا می‌کنند. سربازان با سرعت و مهارت کار می‌کنند اما وحشت زده و مغموم به نظر می رسند. راهب از یک کتاب کوچک ورد می خواند. یکی از سربازان سطلی چوبی برمی دارد و روی دیوار کلیسا و اطراف زن را به خون آغشته می‌کند. یونس جلوی بینی اش را می‎گیرد.
یونس- این معجون بوی گند تعفن می‎دهد. به چه دردی می خورد؟
سرباز- او با یک فرد شیطانی مقاربت داشته است.
این جمله را با چهره ای وحشت زده زمزمه می‌کند و به اندودن دیوار با ماده چسبناک ادامه می‎دهد.
یونس- و حالا او در قرنطینه است.
سرباز- او فردا در دروازه شهر سوزانده خواهد شد. اما ما باید شیطان را از سایرین دور نگاه داریم.
یونس- (همچنان بینی اش را گرفته) و شما این کار را با این ماده چسبناک انجام می دهید.
سرباز- این بهترین علاج است؛ خون با صفرای یک سگ بزرگ مخلوط می‎شود. شیطان نمی تواند این بو را تحمل کند.
یونس- من هم همین طور.
یونس به سمت اسب ها می رود. شوالیه برای مدت کوتاهی می ایستد و چند لحظه به دختر جوان نگاه می‌کند. او تقریباً یک کودک است. به آرامی چشمش را به سوی شوالیه می گرداند.

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید
دوشنبه 95 شهریور 29 , ساعت 3:1 عصر

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  تحقیق هپاتیت word دارای 7 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد تحقیق هپاتیت word   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی تحقیق هپاتیت word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن تحقیق هپاتیت word :

هپاتیت به معنی التهاب کبد است و انواع مختلفی دارد که بعضی از آنها قابل سرایت هستند و برخی مسری نیستند. بیشتر مبتلایان به هپاتیت آنهم از نوع C و B علائمی ندارد. برخی از این بیماران علائم عمومی عفونت ویروسی را نشان می‌‌دهند از قبیل خستگی، دل درد، درد عضلانی و تهوع و بی اشتهایی، ولی در موارد پیشرفته علائم نارسایی کبدی بروز می‌کند که شامل تورم شکم، اندامها، یرقان و خونریزی‌های گوارشی و ... است .
عامل بیماری هپاتیت یک ویروس است و در ابتدا می‌تواند مثل یک سرماخوردگی بروز نماید. ولی بیماری مزمن هپاتیت C بر عکس سرماخوردگی معمولی به دلیل از کار افتادن کبد و مشکل بودن درمان می‌تواند حیات بیمار را تهدید کند .
در ایران بالغ بر هزار نفر آلوده به این ویروس می‌‌باشند. این ویروس عمدتاً از طریق تماس با خون افراد آلوده منتقل می‌شود

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید
دوشنبه 95 شهریور 29 , ساعت 3:1 عصر

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  مقاله تاریخچه مختصر از منبر word دارای 101 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله تاریخچه مختصر از منبر word   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله تاریخچه مختصر از منبر word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله تاریخچه مختصر از منبر word :

مسجد همواره مهمترین مرکز فرهنگی قابل اعتماد مردم محسوب می شده و در زندگی و حیات اجتماعی یک ملت نقش موثری ایفا کرده است و بدون شک شناخت کارکردهای مساجد و احیای آنها نیازمند پژوهش و برنامه ریزی جدید و متناسب با نیاز جامعه است .
برخلاف مسیحیت در اسلام ، مذهب و سیاست از هم تفکیک پذیر نیستند. یک فرد هم فرمانروا و هم اداره کننده هر دو حوزه بود و مسجد هم کانون سیاست و هم کانون مذهب به شمار می رفت ، اهمیت و اعتبار مسجد برای حکومت در منبر تجسم می یافت .
خطبه از فراز منبر که کرسی بلندی است ایراد می شد. نقل است که پیامبر (ص ) بارها در حالی که جماعت مسلمین را مخاطب ساخته بود و به آنها آموزش می داد، از مکان های بلند سخن گفته است . رفته رفته منبر تبدیل به نوعی تخت شد که به وسیله افراد حکومتی به مناسبتهای رسمی به کار گرفته می شد. در مراسم بیعت ، خلیفه به منبر می نشست ، سوگند رسمی یاد می کرد و خطبه یی می خواند. منبر در عین حال برای دفاع از سیاست های خا ، تهییج
احساسات عام یا انتشار تبلیغات مستقیم به کار می رفت .
در همین حال رسم تشنیع دشمن فرمانروا و یارانش از بالای منبر اشاعه یافت این کار از سوی طرفداران اموی ها باب شد به دنبال این سنت ، دعا در حق فرمانروا ظهور کرد که خطبه جمعه به نام او خوانده می شد. بعدها این رسم به اظهار وفاداری نسبت به خلیفه تبدیل شد که پس از نام او نام حاکم محلی ذکر می شد.
مطابق دایره " & chr)39( & "المعارف مختصر اسلام ، مسجد بطور عام و منبر بخصوص ، محلی بود که اعلانهای رسمی داده می شد. حتی بعد از عصر پیامبر (ص )، ولید مرگ دو حاکم برجسته را از منبر به اطلاع رساند. نتایج جنگ ها در خطبه ها به آگاهی می رسید. در دوران فاطمیان و عباسیان نیز اعلان ها، فرمان ها، احکام مالیاتی به وسیله فرمانروا در مسجد اصلی اعلان می شد، احکام عزل و نصب صاحب منصبان عالیرتبه نیز از بالای منبر خوانده می شد مردم بسیاری برای شنیدن اعلام رسمی گرد می آمدند.

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید
<   <<   106   107   108   109   110   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ